داستان کوتاه
مرجان شیرمحمدى: اولین بار او را در آپارتمان کوچکى که پنجره هایى مشرف به کوه داشت دیدم. تازه رفته بود به آن آپارتمان و تقریباً خالى از وسیله بود. یک کاناپه که روش ملافه  سفید کشیده شده بود و یک صندلى کنار تلفنى که روى زمین بود همه وسایل آن خانه بود. کارگرها روز پیش از آن نقاشى خانه را تمام کرده بودند و بوى رنگ با آن که پنجره باز بود هنوز مانده بود. براى آن دیدار خیلى معذب بودم. یک جور احساس خیانت همراه با کنجکاوى اى که مقاومت را کمى سخت مى کرد آن روزهایم را تبدیل کرده بود به جدالى دایمى با خودم. در وضعیت بدى بودم. مى خواستم ثابت کنم فرزند خلف پدرم هستم. بعد از دعواهاى آن روز مادرم با او، حق را به او مى دادم. جنبه اسرارآمیز زندگى همیشه برایم جذاب بود. توى دلم پدرم را تحسین مى کردم و در عین حال دیدن مادرم با آن حال و روز من را به عنوان پسر بزرگش معذب مى کرد. حس این که باید یک کارى کرد تنها من را وا مى داشت به این که مادرم را دلدارى دهم. ولى حتى در آن لحظات، که اعتراف مى کنم خالى از ریاکارى نبود، این واقعیت رهایم نمى کرد که پدرم را به شدت مى فهمم. برخلاف برادر کوچک ترم که از همان روز واقعه و از همان لحظه اول سر پدرم داد کشید و در مقابلش ایستاد و این رفتارش کار من را به عنوان پسر بزرگ خانواده مشکل کرده بود.
مادرم روى مبل افتاده بود و نفرین مى کرد. مى گفت بچه ها باید بفهمند که چطور پدرى دارند. دستش را گذاشته بود روى قلبش و با قیافه اى که تا حد امکان عصبانى و دلگیر بود به آنها ناسزا مى گفت.
پدرم آرام به مادرم نگاه مى کرد و این فرصت را به او داده بود که خودش را خالى کند. این یکى دیگر از جنبه هاى شخصیت پدرم بود که فکر مى کنم همیشه سعى کرده ام تقلیدش کنم البته با کمى سختى، چون پدرم این کار را خیلى ساده و راحت انجام مى داد. من احتمالاً کمى از مادرم دارم و برادر کوچک ترم تمام و کمال از مادرم مى آید، حتى با جزئیات در رفتار یعنى حتى مثل او قاشق را در دستش مى گیرد یا مثل او مى خندد.
مادرم نشسته بود روى مبل و ناله و نفرین مى کرد. برادرم حالت دفاعى به خودش گرفته بود و با قیافه اى که به خودش حق مى داد به پدرم زل زده بود. فکر مى کنم براى یک پدر خیلى سخت است که در همچین وضعیتى گیر بیفتد. من ۱۸ سالم بود و برادر کوچک ترم ۱۵ سالش. مدام شانه هاى مادرم را مى مالید و مى خواست آرامش کند. من یک گوشه کنار پنجره ایستاده بودم و تماشا مى کردم.
آن روز پدرم به ما بچه ها گفت که زن دیگرى را دوست دارد و زندگى کردن با مادرم برایش دیگر امکان پذیر نیست. ما آمادگى شنیدن همچین حرف هایى را داشتیم، براى این که آن اواخر پدرم مثل سابق نبود و حرف و حدیث هایى هم که از مادرم مى شنیدیم همگى نشان مى داد که احتمالاً پاى زن دیگرى وسط است و از آن روز که همه این شایدها تبدیل شد به اصل واقعى و غیرقابل انکار زندگى خانوادگى ما دلم مى خواست با پدرم مثل یک مرد حرف بزنم و به او بگویم که مى فهممش. فکر مى کنم اگر دختر هم مى شدم باز هم پدرم را مى فهمیدم. ولى این را هم مى دانستم که در آن روزهاى بحرانى که گریبان خانواده ما را گرفته بود مادرم بیشتر از پدرم نیاز به همدلى داشت. به شدت دوست داشت فهمیده شود. نقش آدم رودست  خورده اى را بازى مى کرد که تنها انتظارش از ما این بود که بى چون و چرا در جبهه او باشیم و پدرم و آن زن را با نفرین هاى ابدى و قلب هاى شکسته مان دچار نکبت و تیره روزى کنیم.
خب، فکر مى کنم این دنیا و آدم هایش هستند که کارى با آدم مى کنند که ریاکار شود. مادرم و برادرم من را در وضعیتى قرار مى دادند که روز به روز به حس ریاکارى من دامن  زده مى شد و این باعث مى شد که هرچه جلوتر بروم از خودم بیشتر بدم بیاید.
پدرم دیگر آن یک خط در میانى هم که به خانه مى آمد نیامد. پیغام فرستاد که دیگر به آن خانه برنمى گردد و زندگى ما به جهنمى علنى تبدیل شد. مادرم مریض شده بود و خاله ها و دایى ها و زن دایى ها مى آمدند و مى رفتند و هر کس نسخه اى مى پیچید. در این فاصله پدرم را ندیدم فقط چندبار تلفنى با هم صحبت کردیم. بار اول که تلفن کرد مادرم نزدیکم بود و نمى شد به او بگویم درکش مى کنم. مادرم زل زده بود به دهنم.
پدرم از پشت تلفن از من مى خواست که مواظب مادرم باشم و همین طور برادر کوچک ترم.
گوشى را که گذاشتم مادرم پرسید که پدرم چى مى گفت؟ گفتم که نگران شما بود و به من گفت که مواظب شماها باشم.
مادرم پرسید: نگفت کجاست؟
گفتم که نگفت. فقط گفت که به حساب مادرت پول ریختم.
مادرم زیر لب چیزى شبیه زنیکه یا زنک گفت.
اولین بارى که پدرم زنگ زد و هیچ کس جز من در خانه نبود با عجله و درحالى که چشمم به در خانه بود، گفتم که دوستش دارم و درکش مى کنم. گفتم که این ممکن است براى هر آدمى پیش بیاید. داشتم سعى مى کردم جوان فهمیده اى به نظر برسم و به پدرم این اطمینان را بدهم که پسرى دارد که مى تواند روش حساب کند وگرنه میزان پختگى من بیشتر از سن و سالم نبود و حتى در این رابطه بیشتر احساسى برخورد مى کردم. از بچگى ام پدرم قهرمانم بود و حالا با این کارش ذره اى از قهرمان بودنش کم نشده بود. براى او دلایل زیادى قائل بودم که ما از آن خبر نداشتیم و نمى فهمیدیم پدرم چرا این کار را کرده و تازه در آن روزگار توى قفسه کتابخانه کوچکم به غیر از کتاب هاى پلیسى که توى اغلب آنها هم ماجراهاى عشقى ملتهبى وجود داشت چندین رمان عاشقانه بود که هرکدام را چند بارى خوانده بودم. آناکارنیناى تولستوى یکى از آنها بود.
او در   آپارتمان را به رویم باز کرد. به وضوح از مادرم جوان تر و زیباتر بود و این قضیه را براى مادرم حادتر کرده بود. مادرم قبلاً او را یک بار دیده بود و ما نمى دانستیم این یک بار کجا و چطور بوده است.
تى شرت سفید و شلوار جین پوشیده بود و موهاش را پشت  سرش بسته بود. هیچ آرایشى نداشت، خطوط صورتش محو و آرام بود. با پوست روشنى که به مهتابى مى زد. با پدرم آنجا قرار گذاشته بودیم، راس ساعت ۱۲ ظهر. حالا ساعت ۱۲ و پنج دقیقه ظهر بود و جز من و او کس دیگرى در آن آپارتمان خالى و سفید نبود.
دستپاچه سلام کردم. تعارفم کرد که روى تنها مبل آنجا بنشینم. عذرخواهى کرد که وسیله پذیرایى مهیا نیست یکى دیگر از پنجره ها را باز کرد و پرسید که بوى رنگ اذیتم نمى کند؟ لرزش خفیفى زیر پوست بدنم حس مى کردم. آنجا جلوى من ایستاده بود و آرام حرف مى زد. گفت که پدرم به زودى مى رسد گفت که تلفن کرده و گفته که توى ترافیک شهرى گیر افتاده و تا برسد این بالاها ممکن است یک ساعتى طول بکشد.
آن آپارتمان خالى با پنجره هاى شسته شده یکدست و بدون پرده و آرامش و سکوتى که داشت نقطه مقابل خانه اى بود که تبدیل شده بود به یک ستاد مبارزاتى پررفت و آمد علیه پدرم. در آن آپارتمان در طبقه ششم انگار که در دنیا هیچ خبرى نبود و اگر هم بود به آن چهاردیوارى ربطى نداشت. از همه جاى خانه، از پارکت لاک خورده اش تا دستگیره هاى طلایى درها و دیوارهاى رنگ شده اش بوى بى خبرى مى آمد. بى خبرى از هیاهوى آن بیرون. کوه هاى آن طرف پنجره با صلابت و برفى که تا نیمه مى پوشاندشان به این بى خبرى دامن مى زد.
باورم نمى شد که بشود توى این شهر چنین خلوتى داشت. هرچه مى گذشت و صداى آرام کننده زن که از همه چیز مى گفت من را بیشتر توى آن مبلى که ملافه سفید روش کشیده شده بود فرو مى برد. از چیزهاى خیلى ساده حرف مى زد این که یک نانوایى سنگک هست که دو تا کوچه پایین تر سنگک هاى خوبى دارد یا پیرمردى که هر روز از کنار ساختمان آنها مى گذرد و توى چرخ طوافى اش جوراب و لیف و کش و سنجاق قفلى مى فروشد و از روزى که به این خانه آمده از پیرمرد چیزهایى مى خرد. قوطى هاى خالى رنگ گوشه اتاق مانده بود و توى یکى از آنها یک گلدان شمعدانى بود که توضیح داد چون زمین تازه لاک خورده و مجبور است گلدان را آب بدهد آن را توى سطل گذاشته تا زمین خیس نشود و این که فردا صبح اثاث هاش را با یک وانت مى آورد. گفت که همین تعداد را هم دوستش با فولکس واگنش برایش آورده. از من پرسید به نظرم بهترین جا در آن آپارتمان براى گذاشتن میز ناهارخورى کجا مى تواند باشد. نظرم را گفتم. گفتم که فکر مى کنم کنار پنجره سالن جاى مناسبى است. گفت خودم هم همین فکر را کرده  بودم. به یک رستوران زنگ زد. دستش را گذاشت روى گوشى و از من پرسید براى ناهار چى دوست دارم. گفتم که ناهار نمى مانم. دوباره پرسید چى دوست دارم. گفتم فرقى نمى کند. سه تا غذا سفارش داد. گوشى را که گذاشت تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت صداش را مثل بچه ها کرد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن. بچه ش بود. داشت به بچه ش مى گفت که عصر مى رود دنبالش تا با هم بروند سینما.
بچه داشت. این را قبلاً نمى دانستم. گوشى را که گذاشت گفت پسرش بود. گفت یک پسر هفت ساله دارد که با پدرش زندگى مى کند.
پدرم در آپارتمان را باز کرد و در قاب در ظاهر شد. یک ماهى از آن روز پرهیاهو مى گذشت. مثل همیشه چند تا کتاب زیر بغلش بود. به نظرم موهاش سفیدتر شده بود. از جام پا شدم، به  طرفم آمد و با هم روبوسى کردیم.
او به پدرم گفت که من چقدر شبیه پدرم هستم و با این حرفش نفهمید که چه جایى در دل من باز کرد. بعد رفت توى آشپزخانه و ما را تنها گذاشت.
پدرم از اوضاع خانه پرسید. گفتم که اوضاع به وخامت اولش نیست، ولى هنوز خیلى مانده تا س رها را به زمین بیندازند. پدرم کنار پنجره ایستاده بود و پشت  سرش بخشى از کوه پشت پنجره دیده مى شد که مثل موهاى او سیاه و سفید بود و توى قاب دیوارها، مثل یک عکس سیاه و سفید در نور ظهر یک روز بهارى بود. به نظرم دلش مى خواست با من حرف بزند ولى این کار برایش سخت بود. این را از چشم هاش فهمیدم. از درسم پرسید. از کنکورى که پیش  رو داشتم. گفت که برایش خیلى مهم است که من و برادرم درس بخوانیم. گفت که دوست دارد ما آدم هاى محکمى باشیم. گفت که قضاوتمان درباره او هرچه باشد به آن احترام مى گذارد و از این جور حرف ها. گفت من باید طرف مادرم را بگیرم، چون این چیزى است که مادرم در این زمان به آن احتیاج دارد. گفت که من و مادرت هیچ وقت همدیگر را نفهمیدیم و من همیشه منتظر بودم روزى ترکش کنم ولى براى شماها مادر خوب و تمام عیارى است و در این حرفى نیست. من سعى ام را کردم شاید براى شما پدر خوبى نبودم ولى مادرتان قطعاً هست.
غذاها که رسید من و پدرم توى بالکن بودیم. از توى بالکن دیدم که روى زمین روزنامه پهن مى کند. ظرف هاى یک بار مصرف را گذاشت روى روزنامه و ما را صدا کرد. غذاخوردن با آنها سر یک سفره کمى  بیشتر از تصور من بود. احساس خیانت در من دوباره بیدار شد. مادرم نمى دانست که من آنجا هستم. فکر کردم نباید غذا بخورم. گفتم باید بروم. قرار نبود مادرم خبردار شود ولى نمى توانستم به بودن در آنجا ادامه بدهم. یک چیزى داشت من را دوشقه مى کرد. گفتم که باید بروم. توى همان بالکن به پدرم گفتم که باید بروم. بعد خیلى سریع و بى فاصله گفتم که من مثل بقیه فکر نمى کنم. وقتى این جمله را مى گفتم، داشتم به زمین نگاه مى کردم. در آپارتمان را که باز کردم او از آشپزخانه آمد بیرون. گفت کجا؟ غذا رسید. گفتم که قرار دارم و دیرم شده. پدرم توى راهرو تا کنار در آسانسور با من آمد. با هم دست دادیم مثل دو تا مرد. توى چشم هام نگاه کرد و با من دست داد. به نظرم خیلى حرف ها توى دلش بود که مى خواست بگوید ولى به همان دست دادن قناعت کرد.
توى راه داشتم به سفیدى و خلوت آن خانه فکر مى کردم. صدایى از پشت  سرم شنیدم. صداى یک پیرمرد بود. برگشتم. پیرمرد دست فروش بود که توى چرخش همه چیز پیدا مى شد از لیف و صابون و قیچى و سنجاق قفلى تا چند گلدان شمعدانى کوچک که زیر چرخ طوافى اش گذاشته بود.
منبع:شرق